بهشت
مردى با اسب و سگش در جادهاى
راه میرفتند. هنگام عبور از
كنار درخت عظيمى، صاعقهاى
فرود آمد و آنها را كشت. اما
مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا
را ترك كرده است و همچنان با
دو جانورش پيش رفت. گاهى
مدتها طول میكشد تا مردهها
به شرايط جديد خودشان
پیببرند.
پيادهروى درازى بود، تپه
بلندى بود، آفتاب تندى بود،
عرق میريختند و به شدت تشنه
بودند. در يك پيچ جاده دروازه
تمام مرمرى عظيمى ديدند كه به
ميدانى با سنگفرش طلا باز
میشد و در وسط آن چشمهاى
بود كه آب زلالى از آن جارى
بود. رهگذر رو به مرد
دروازهبان كرد و گفت: «روز
بخير، اينجا كجاست كه اينقدر
قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خير،
اينجا بهشت است.»
«چه خوب كه به بهشت رسيديم،
خيلى تشنهايم.»
دروازهبان به چشمه اشاره
كرد و گفت: «میتوانيد وارد
شويد و هر چه قدر دلتان
میخواهد بنوشيد.»
اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: «واقعاً متأسفم. ورود
حيوانات به بهشت ممنوع است.»
.
.
.