آدم برفی
سخت است وقتی بخواهی از سردیِ آدمها بگویی، به خودشان. به آدمهایی که از تمامی فصلها، تنها زمستانش را میشناسند. زمستانی سخت…
درست است که سخت است، اما باید گفت… باید گفت تا این آدمبرفیها بدانند. بدانند که هوای اینجا ابریست. آفتابی نیست و در برودتِ این سرمایِ این آدمهای برفی، چقدر “ها ها” خدا میکنم و هی دست میسایم و پا میکوبم. دست و پا میزنم تا بیدار بمانم و نروم در خواب زمستانیِ این آدمهای برفی. چشمهایم را میبندم و هی رویا میبینم… رویای بهار نیامده، درخت، نسترنها، عشق، مهربانی، کودک، خدا…
اینجا هنوز زمستان است. هنوز برف میریزد از آسمان، و آدمها جمع میکنند برف را از روی زمین و به هم یخ تعارف میکنند! اینجا، همیشه زمستان است…
اینجا آسمان همیشه ابریست. آسمانِ اینجا شبها ستاره ندارد و روزها خورشید. چه فرقی میکند روز باشد یا شب، برای آدمبرفیهای یخ زدهای که جز سرمای زمستان نه میبینند، و نه میفهمند.
باید این آدمبرفیها بدانند که هنوز هم چقدر برایم سرد اند. بدانند و خیال نکنند در پس سرمایِ نگاه و واژههای مثلاً قشنگشان، بهار گمشده و همینکه لمسِ دستهای سردِ آدمبرفی دیگری گرمشان میکند، یعنی که بهار آمده و عشق یعنی همین!
آدمبرفی باید بداند که من سردم است. و من اینجا “سردم” است…
آدمهایبرفی باید بدانند که بهاری هست و شکوفه و عشق. و خدا هست هنوز. بدانند و دیگر اینقدر برف تعارفم نکنند و پشت سر هم لبخندهای مصنوعیِ تکراری تحویلم ندهند! بدانند و دیگر مرا به میهمانیِ شبهای تاریکِ چلهشان دعوتم نکنند. چلهی زمستان است، میخواهم تنها باشم…
.
.
.